چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا

ساخت وبلاگ
+ استادم سردبیر یه ژورنال خوب تو حوزه ی ما هم هست. برام invite فرستاد تا یه مقاله رو داوری کنم. نویسندگان ایرانی بودن و از دانشگاه ته.را.ن. من ذوق کردم و به استادم گفتم نویسنده ها از یکی از دانشگاه های برتر کشورم هستن و من خیلی ذوق زده ام که مقاله شون رو داوری کنم. کاشکی اینو نمی گفتم... چون جدای از بحث علمی، کیفیت کارشون به شدت پایین بود. از اماده سازی شکل های مقاله، تا کیفیت نوشتاری، تا کیفیت نگارشی و ... واقعا نگاه من سختگیرانه نبود و حتی با نگاه منصفانه ی من، معلوم بود که فقط خواستن سرهم بندی کنن. کمی نا امید شدم. مقاله شون رو رد نکردم اما major revision (بازبینی عمده) دادم. چون بزرگ ترین لطف همیشه در حق نویسنده ها اینه که سخت گیری منصفانه بشه رو کارشون. + استادم پرسید پس چرا نمیری مرخصی؟ تو که اینقدر سخت تلاش کردی تو ماه های اخیر، برو استراحت کن. بهش گفتم من میخواستم پروژه رو تموم کنم بعد برم. دیدم باز شروع کرد که من با چه زبونی بگم ازت راضی ام و چرا همچین میکنی و مگه من بهت نگفتم تو خودتو قبلا به من ثابت کردی و اینا.  دیگه منم چند روزی رو تو ماه اینده مرخصی برداشتم ببینم یه سفر نیویورک میشه بریم یا نه. ایشالا بشه. چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 4 تاريخ : پنجشنبه 31 خرداد 1403 ساعت: 15:05

بعد از یه لانگ ویکند دارم میرم دانشگاه. پارسال تابستون یه قضیه ای رو شروع کردم و تا اونجاییش که دست من بود خوب پیش رفت و بعد از اون دیگه دست من نبود؛ باید برای جوابش منتظر بمونم. امسال تابستون یه چیز دیگه رو شروع کردم؛ که اندازه ی پارسالی پراهمیت نیست؛ اما مهمه. تموم بشه میام میگم. ایشالا تا یک ماه دیگه نهایتا تا اخر جولای تموم میشه. استادم بعد از یه غیبت یه هفته ای داره میاد و امروز میتینگه. خدای من. دوباره میتینگ های حداقل دوبار در هفته شروع شد. حتی وقتی سفر بود هم مدام گزارش کار میخواست. اگه استاد راهنمایی دارین یا داشتین که حسابی کفری تون میکنه بهم بگین که بدونم تنها نیستم. شاید انتظارم از خودم زیاده اما اینکه دارم یه مهارت تازه یاد نمیگیرم یا یه کار علمی و تحقیقاتی جذاب نمیکنم ناراحتم. بعد با خودم میگم تهشم که ادم میمیره چرا اینقدر غصه الکی بخورم. بله، روزهای ۳۳ سالگی اینطوری میگذره. چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 7 تاريخ : سه شنبه 15 خرداد 1403 ساعت: 4:31

دوشنبه ست. صبح چشم راستم رو از فرط سردرد نمی تونستم باز کنم. اما خودمو مجبور کردم پاشم. ناحیه بالای چشممو هی مالش دادم بلکه کمی بهتر بشه. الان بهترم اما انگار میدونم یه سردرد خیلی بزرگ پشت چشمام هست. فکر میکنم چون دو روز پشت هم غذای چرب و برنجی خوردم برای همونه. پروژه م گره خورده و انگار سواد فعلیم چاره ساز نیست. کلا هم حس بی سوادی میکنم. شما وقتی پروژه تون به مشکل میخوره چیکار میکنین؟ اگه راهی بلدین که همزمان میتونین ارامش خودتونو حفظ کنین و دنبال راه حل بگردین بهم بگین. چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا...
ما را در سایت چشامو ببندم و 5 سال دیگه رو تصور کنم مثلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inthemoon1 بازدید : 8 تاريخ : جمعه 4 خرداد 1403 ساعت: 0:19